بازهم دمش گرم رفتگر پیر محله مان....!!! هر بار که با جاروی فراشی خسته اش به کوچه مان می آید فراموشت میکنم...!!! میدانی میخواهم چه بگویم لا مذهب...؟! صبح زود باشد،کابوس تو باز هم باشد و منِ خسته از این دردهـــــــــــا...!! که هر شب باید تو را در کابوس هایم جا دهم....!!! فقط صدای جاروی اوست که فضا را پر میکند و از کابوس رهایم میکند....! راستی یک اعتراف....هوو آورده ام برای خاطراتت....!!! همین پیرمرد خسته را میگویم...! والله قسم دست پینه زده اش شرف دارد به ناز چشمانت وقتی کابوسم میشوی...!!!
ارسال نظر برای این مطلب
این نظر توسط مهران در تاریخ 1348/10/11 و 13:25 دقیقه ارسال شده است
سلام وب قشنگی داری
درباره ما
نيمه شب است...
من سياه مست روي تخت خود..
و تو سياه بخت ... نميدانم روي تخت کی ..!؟