و روزی که دست بر پیشانی خود گذاشتم... گفت دیگر طاقت دیدن مرا نداری... ولی...!!! ...نمی دانست که من هنوز دوستش دارم .
ارسال نظر برای این مطلب
درباره ما
نيمه شب است... من سياه مست روي تخت خود.. و تو سياه بخت ... نميدانم روي تخت کی ..!؟
اطلاعات کاربری
لینک دوستان
آرشیو
آمار سایت